کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۲

آن شوخ دی براهی میرفت همچو شاهی

در پیش و پس ز جانها با او روان سپاهی

میداد داد خوبی می کرد نیز بیداد

از هر طرف برآمد فریاد داد خواهی

تا لاله داغ بر دله هم گل فتاده در گل

این زد به جامه چاکی وآن بر زمین کلاهی

می کرد باز گیسو میشد از آن مشوش

می کرد باره گونی در حال ما نگاهی

این سوز سینه تاکی آه از دلی که از وی

کاریم بر نیامد جز ناله و آهی

داری از آن دو ساعد پرسیم استین ها

از دلبران که دارد زین دسته دستگاهی

در دعویی که پیکان گوئیم حق سینه است

از تیر تو ندارد دل راستر گواهی

از بس که کشت چشمت مردم بمانم ما

پوشیده هر پکیه بین در خانه ها سیاهی

گوید کمال فی الفوز صد شعر تر به یک شب

لیکن بوصف رویت هریک غزل بماهی