کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۲

دلم ترسد در آن زلف خمیده

شب است آری و سرهای بریده

اگر گل عندلیبانرا نکشته است

چه خونست این بر آن دامان چکیده

برخه اشکم گرو برده ز سیماب

چو بر بالای زر با هم دویده

دل ما دیده جان غم خویش

چه نیکو دیده ای نور دیده

رخ نو آتش است و زلف خرمن

به خرمن آتشم ز آنها رسیده

ز آتش آه من چربید. بسیار

چو با این ناله آنرا بر کشیده

کمال از حال دل بینی در بنوشت

پریشان شد ورقهای جریده