کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۰

در پای تو تنها به سر ماست فتاده

خلقیست به آن خاک قدم روی نهاده

از بیم رقیب تو کزین در همه را راند

خون مژهای پیش تو یک دم نستاده

دل مهر لب لعل تو دارد همه دانند

پیدا بود از جام تنک جوهر باده

شرمنده نیم از دهن او بدو بوسی

کآن وعده بسی داده ولی هیچ نداده

هرچند شه ما به وفا سخت بخیل است

هستند گدایان به دعا دست گشاده

درد آرچه زبادست ز هجران تو ما را

از بیم ملامت نتوان گفت زیاده

بگذر به کمال از دل او پرس که گویند

من عاد مریضا فله اجر شهاده