کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۴

بیروی او ز دیدهٔ بینا چه فایده

رفتن به باغ بهر تماشا چه فایده

چون تشنه را ز حسرت او جان بلب رسید

کردن لب فرات تمنا چه فایده

۳

وزرحمتی که می رسد از رخ به خاک پاش

آن شوخ را ز درد سرما چه فایده

زحمت مبین و رنج مبر ای طبیب من

این درد عاشقیست مداوا چه فایده

گفتم رسم به وعده بوسی که کرده

نخست گفت تقاضا چه فایده

۶

زاهد بهمنشینی رندان کسی نشد

کره نهم را ز صحبت دانا چه فایده

شوخان شنگ را مرو از پی اگر روی

دل می برند و عقل بیغما چه فایده

صد جور اگر بری و جفاها کشی کمال

چون بار بیوفاست ازینها چه فایده