کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۴

آن عارض و رخسار و جبین هست در سه ماه

کز دیده نهائنده نهان کردمت آگاه

گر دیده گنه کرد که از خانه کشیمش

ور اشک بزودیش برانیم ز درگاه

بر شاه گدا را نبود هیچ گرفتی

جز دامن دولت که بگیرد گه و بیگاه

گره هست خود از جانب آن روی مپوشان

تا روی نوه بینیم و بگیریم برو راه

هرچند که عقلم رود از سر چو زند تیغ

جرم از طرف دوست نگیرم علم الله

جان خواست شنیدم لبت از بنده جانی

این بود مرا خود همه از لطف نو دلخواه

بنهاد کمال آن به ادب بر کف و می گفت

العبد و ما فی بده کان لمو لاه