کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۳

نداند قدر حسنت کس به از تو

که خاک پای خود روبی به گیسو

شراب حسن پتوشی ز لبها

در آید زلف از آن پیشت به زانو

از رویت مشتبه شد قبله بر خلق

سوی محراب اشارت کن به ابرو

به من حلوای لب متمای گفتم

اگر دست آورم در گردن تو

به حسن از ماه میچربی و پروین

اگر منکر شوند اینکه ترازو

سر رقص است امشب ماه ما را

بزن بر نی زنان بانگی که دف کو

کمال امشب سماع عاشقان است

چنین شبها نشاید رقص پهلو