کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۷

گر مرا صد سر بوَد هر یک پر از سودای او

چون سر زلفش بیفشانم به خاک پای او

چشم ما از گریه شد تاریک چون سازیم جاش

نیست جای چشم روشن خود که باشه جای او

با خیالش مردم چشمم نمی‌آید به چشم

دیگری را چون توانم دید در مأوای او‌؟

در چمن‌ها زآن قد و بالا حکایت کرد سرو

هر کجا مرغی‌ست عاشق گشت بر بالای او

خواست جان بوسی و رفت از خود لبش چون گفت لا

می چنین باید که جان مستی کند از لای او

گرچه عمری تلخ‌کامی‌ها کشیدم از رقیب

گر بمیرد من به شیرینی پزم حلوای او

خاک پای تو به تاج سلطنت ندهد کمال

گرچه درویش است بنگر همّت والای او