کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۹

آه که خاک راه شد دیده من به راه تو

کرده چرا کاه چهره‌ام فرقت عمرکاه تو

بر دل من جفای تو بس که نهاده بار غم

غیر نبرده پی بدان چون شده بارگاه تو

بنده‌ام و به جز درت نیست پناه من دگر

چون تو پناه بنده باد خدا پناه تو

شاه بنانی و ترا کشته عشق لشکری

نیست شهان ملک را بیشتر از سپاه تو

گرچه بلندپایه چون قد خود به سلطنت

هست از آن بلندتر ناله دادخواه تو

بار چو نیست مستمع چند کنی دلا فغان

باد هواست پیش او ناله ما و آه تو

پرتو روی او دلت سوخت کمال و همچنان

توبه نکرد از نظر دیده رو سیاه تو