کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۳

گر سرزنیغ نیزت دارد سر بریدن

من بار سر نخواهم بار دگر کشیدن

زینسان که دل به پارب زآن غمزه خواست تیری

یک تیر بر نشانه خواهد بفین رسیدن

هر کس به دفع دردی آرام یابد و من

تا درد او نبینم نتوانم آرمیدن

گر پارسا بخواند در زیر لب دعائی

بهر شفای دردم نگذارمش دمیدن

هر شربتی گزینم رنجورتر نسازد

گر تشنه لب بمیرم نتوانم آن چشیدن

حکمت فروش تا کی مرهم می کند عرض

ما خستگان نخواهیم ابنها ازو خریدن

گوش کمال پر شد از آن دردمندان

دیگر نمی تواند نام دوا شنیدن