سوخت به داغ غم چنان دل که نماند ازو نشان
پیش من آدمی نشین آتش جان من نشان
بین و مرا ز تشنگی آمده بود جان به لب
داد ز آب زندگی خال لب تو ام نشان
تا فکنی به زیر پا جان جهانیان همه
دست ز آستین بکش، دامن زلف برفشان
پند و نصیحت کسان تلخ کنند عیش من
ناصح تلخ گوی را چاشنیای ز لب چشان
مستی ما ز چشم تو سر به جنون کشد یقین
چون به کرشمهای نهان، جمله شدیم سرخوشان
من نه به اختیار خود میروم از قفای تو
آن دو کمند عنبرین میکشدم کشان کشان
بهر پری اگر کسی عود بر آتش افکند
سوخت کمال عود جان، از هوس پریوشان