کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۷

ز نشاط و عیش بادا لب تو همیشه خندان

شکرست آن نه لب‌ها گهرست آن نه دندان

به دهان تنگ فرما که ز حقه مرهمی ده

چو به خنده تازه کردی سر ریش دردمندان

۳

به غبار گرد روی تو خطی نوشته دیدم

که به حسن از آنچه بودی شده هزار چندان

قلم مصوران گو سر خود بگیر و میرو

تو بیا و صورت خود بنما به نقش‌بندان

به بتان آهنین‌دل نشوی دلا مقابل

که تو آبگینه داری و نبی حریف سندان

۶

چو مجال بوسه افتاد به به نیاز صوفی

تو و آستین زاهد من و آستان رندان

ننهی کمال خود را ز سگان آستانش

که به پایه بزرگی نرسند خودپسندان