کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۲

دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن

جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن

قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو

در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن

همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت

تا گرفتم نام آن لب بر زبان خویشتن

از لبت کردم سخن بگذار تا نامت برم

چون به آب زندگی شتم دهان خویشتن

دردسر آوردهام بر آستانت ای طبیب

دفع کن دردسرم از آستان خویشتن

گر نداری باور از بیماری این ناتوان

خود ببین اینکه به چشم ناتوان خویشتن

میخورد خون جگر بی تو، به جان سوزی کمال

می خورد سوگند باور کن به جان خویشتن