کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۰

خواجه چرا نشسته خیز که رفت کاروان

بار به بند و شو توهم در پی کاروان روان

نصر آمل چه میکنی روضه دلگشا بین

کلیة قر خوشتر از شاه نشین خسروان

ریخت بهار زندگی برگ خود و تو بیخیر

بر سر گل چو نرگسی مست شراب ارغوان

نفسی که کوه برکند مرد خدا بیفکند

پنجه شیر بشکند زور هزار پهلوان

روزه گرفته پارسا ورد چه خواند و دعا

گرسنه سه روزه را بر سر خوان بگره بخوان

پیر حریص باشد و هست ز حرص پیریست

اینکه به جنت آئی و باز شوی ز سر جوان

چیست کمال جنت عدن که نگذره از آن

از همه میتوان گذشت از در او نمیتوان