کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۸

هر شبی تا به سحر دست دعا بگشایم

که مگر یک شبی آن بند قبا بگشایم

همچو من عقد گشانی نبود در عالم

گر گره ز ابروی آن ترک خطا بگشایم

دوست در خانه فرود آمد و من در بستم

کار بر رخ خصم در بسته چرا بگشایم

مرغ دل باز هوای سر زلفش دارد

گاه آن شد که منش بند ز پا بگشایم

همه آفاق شود مشک فشان گر نفسی

راز گیسوی تو با باد صبا بگشایم

حالیا عزم سفر دارم و را در پیش است

بار بر بسته ندانم که کجا بگشایم

چه گرهها که گشاده شود از کار کمال

گر شبی حلقه آن زلف دوتا بگشایم