من ز مهرت هر سحر کز سوز دل دم میزنم
آتش جان در تو و خشک دو عالم میزنم
ای بت سنگیندل آخر سستپیمانی مکن
با من مسکین که لاف عشق محکم میزنم
گر نمیبینم خیالت ساعتی در پیش خود
خان و مانِ دیده را از گریه بر هم میزنم
آه جانم میکند راز دلم هر لحظه فاش
من بدین گونه گناهش نیز هردم میزنم
تا در آن حضرت غبار ره نیاید هر زمان
بر درت پیوسته آب از چشم زمزم میزنم
من بر آن خاک دراز شوق دهان او کمال
آن سلیمانم که لاف از تخت و خاتم میزنم