من ز بویش بیخود و دیوانهام
گه به مسجد گاه در میخانهام
فتنهٔ آن غمزهٔ عاشقکشم
کشت آن نرگس مستانهام
تا به آن جان و جهانم آشنا
هم ز جان هم از جهان بیگانهام
گفت های دیوانه اویم مگوی
هرگز این گویم مگر دیوانهام
تا بر آن دریافتم جای قرار
نمیباید دگر در خانهام
تا غمت بنیاد ویرانی نهاد
یافت آبادی دل ویرانهام
سر مکش از سوز ما گفتی کمال
شمع را گو اینکه من دیوانهام