کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۰

من برین در بنده‌ام تا زنده‌ام

تا چنینم بندهٔ پایبنده‌ام

گفته می‌ریزم همین دم خون تو

بی همین ار زنده‌ام ارزنده‌ام

مردم از گریه به اندوه نوی

مژده‌ام گوی و بکش از خنده‌ام

طالع فرخنده‌ام دیدار توست

آفرین بر طالع فرخنده‌ام

روز روشن بی‌رخت منعا مرا

زآنکه من در شب نوی ترسنده‌ام

چشم من چون برکند حاسد ز رشک

چون من اول چشم او برکنده‌ام

بندهٔ ما نیست می‌گویی کمال

نیست حجت هرچه گویی بنده‌ام