کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۳

گفت یار از غیرِ ما پوشان نظر گفتم: به چشم!

وآنگهی دزدیده در ما می‌نگر گفتم: به چشم!

گفت: اگر یابی نشان پای ما بر خاک راه

برفشان آنجا به دامن‌ها گهر گفتم: به چشم!

گفت: اگر بر آستانم آب خواهی زد ز اشک

هم به مژگانت بروب آن خاکِ در گفتم: به چشم!

گفت: اگر سر در بیابان غمم خواهی نهاد

تشنگان را مژده‌ای از ما ببر گفتم: به چشم!

گفت: اگر گردد لبت خشک از دم سوزان آه

باز می‌سازش چو شمع از گریه تر گفتم: به چشم!

گفت: اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا

تا سحرگاهان ستاره می‌شمر گفتم: به چشم!

گفت: اگر داری خیال دُرِّ وصل ما کمال

قعر این دریا بپیما سربه‌سر گفتم: به چشم!