قراری کردهام با خود که چون در پیش یار افتم
به خاک پای او بیخود بغلطم بیقرار افتم
مرا گویند چون بینی ز دورش بیخبر افتی
دو چشمم چار شد تا کی به آن مهوش دچار افتم
بدان سودا که از باغ جمال او برم بونی
چو زلفش گاه در گلشن گهی در لالهزار افتم
سر و جان گرامی چون ندارد پیش او قربی
چو اینها پیش او ریزم ز رویش شرمسار افتم
به ناوکهای صیدافکن خوشا آن غمزه و مژگان
که هر یک در شکار افتند و من هم در شکار افتم
سماع تو کجا ماند به حالات من ای صوفی
که تو قصداً به رقص آنی و من بیاختیار افتم
به ذکر و فکر اگر افتی کمال آنگه تو و خلوت
مرا بگذار تا در فکر روی آن نگار افتم