کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۶

دل گرفت از بتان به رویم

راست گویم دروغ میگویم

مستم از بوی عنبرین مویان

نیست هشیار بک سر مویم

میکنم زآن لب و دهان پرسش

عاشقم نقل و باده میجویم

نام آن لب چو میبرم به زبان

لب به آب حیات میشویم

شادی وقت من که در همه عمر

باغم روی و محنت اویم

باد اگر خاک من برد هرسو

نکشد مهر دل جز آن سویم

آبرو بایدت بگوی کمال

بتفاخر که خاک آن کویم