کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۵

چه خوش بود آن شبی کز در در آمد یار مهرویم

رخش بوسیدم و لب هم، دگرها را نمی گویم

مه خرگه نشین آن شب مرا زانو زدی صد جا

چو آن ترک از سرمستی نهادی سر به زانویم

کجا یابم من آن دل را که کردم بر در او گم

که در بتخانه گمگشتست و من در کعبه میجویم

زیارتگاه من سازید طاقی در ره مستان

که خواهد کشت میدانم به ناز آن چشم و ابرویم

دلا گر گویدت دلبر که دلها گوی ما باشد

به چوگان سر زلفش بگو من هم همین گویم

برای مستی من گو میاوره آب می ساقی

که از خاک سر کویش صبا می آورد بویم

کمال از خضر پرسش کرد وصف چشمهاش گفتا

چو آن لب دیده ام زآن آب اکنون دست می شویم