کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۱

پیش رخ نو مه را حسنی چنان ندیدم

این اختر سعادت بر آسمان ندیدم

از ضعف شد تن من دور از تو استخوانی

پیش سگان کویت این استخوان ندیدم

بار غمت گر آن را بر دل گران نماید

من بر دو دیده آن را باری گران ندیدم

ای دل به خواب او را هنگام بوس و آغوش

گر تو دهان ندیدی من هم میان ندیدم

ماند قد من و تو این نیر و آن کمان را

نیر اینچنین افتاده دور از کمان ندیدم

چندانکه خورد خونم از دیده خاک آن را

چون ریگ تشنه هیچش سپری از آن ندیدم

آمد به خاک کویش اشک کمال

غلطان آبی بدین روانی در بوستان ندیدم