کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۵

عشق حرفی ست که دال است بر آیات کمال

آنکه در قال فرو ماند نشد واقف حال

زاهد خشک به انکار محبان جان داد

گو بخور خاک چو محروم شد از آب زلال

ورق علم به گردان، قم زهد شکن

ساکن کوی بقین شو گذر از کوی خیال

آنچنان باده عشق تو ربود از هوشم

که ندارم سرمونی خبر از هجر و وصال

تن چی کار آید اگر جان سوی جانان برود

سیل چون ریخت به دریا چه کشی رنج سفال

دل گمگشته ز نقصان فراق آید باز

اگرش داعیة وصل رساند به کمال