کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۳

رفتی ز برم عاقبت ای شوخ جفا کیش

از دیده برفتی و نرفتی ز دل ریش

در هجر تو چندانکه بدیدیم ز گریه

جز اشک ندیدیم که کاری رود از پیش

گرمی نگذاری که سر زلف تو گیرم

بگذار که چون زلف تو گیریم سر خویش

چندان که به گل خاطر بلیل نگرانست

دارم به جمالت نگرانی من از آن بیش

دی کردم از آن غمزه شکایت به لب او گفت

داری هوس نوش مرنج از الم نیش

تا کی کئی اندیشه آزار دل ما

ا ی مرهم جانها زدل ریش بیندیش

بر جان کمال این همه بیداد نو تا کی

شاهان نه پسندند ستم بر دل درویش