کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۵

دارم من از جهان غم باری همین و بس

در سر خیال روی نگاری همین و بس

ما از بنان موی میان شکر دهان

بوسی طمع کنیم و کناری همین و بس

سودای هر کسی زر و سیم است و آن ما

سودای بار سیم عذاری همین و بس

بی او به هر چه حکم کند بار می کنیم

صبری نمی کنیم و فراری همین و بس

زینسان که خاک راه شدیم از گذار تو

میکن به خاک راه گذاری همین و بس

لشکر به قصد ملک دل ما چه می کشی

زین سو روانه ساز سواری همین و بس

گر میکنی غبار ز چشم کمال دور

از خاک پا فرست غباری همین و بس