کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۹

هرگزم روزی نداد آن طرفة بغداد داد

خرمن امید را زآن کرده ام بر باد باد

آخر ای سرو چمن دل بنده بالای تست

ور نه اول ما در فطرت مرا آزاد زاد

زادم از خون جگر تا کی کنی در هجر خویش

بس بود ما را در این ره عشق مادر زاد زاد

دل که نبود آتشین در عشق تو بی آب به

جان که نبود خاک ره در کوی تو برباد باد

چون ز گلزار رخت باد صبا آرد نسیم

هر نفس گردد دلم زآن زلف چون شمشاد شاد

بر سر کوی هر شب میزنم فریاد و اه

بود که از ما آیدت زین ناله و فریاد باد

گوش خوش میکن کمال از وعده جانان و بس

زانکه من نشنیده ام کان بت کسی را داد داد