کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۲

به من عید شد مبارک باد

عیدی عاشقان چه خواهی داد

عیدی و عید ما مه رخ تست

عید ما بی رخ تو عید مباد

گفته پرسم از تو عید دگر

. کاین وعده هم بعید افتاد

جانم از غم رهان چون عید رسید

عبد زندانیان کنند آزاد

عید شد بگذر از وعید کمال

عید سازند خاطر همه شاد