کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۷

من بر سر آن کر بچه کارم همه دانند

در سر هوس روی که دارم همه دانند

رانی چو سگم از در و گونی که بکن عقو

تا حشر من این در نگذارم همه دانند

گر آه من آن سرو نداند که بلند است

مرغان چمن ناله زارم همه دانند

گیرم که به خون زخم بپوشم ز طبیبان

از ناله دل و جان نگارم همه دانند

گیرم ز بزرگی سگ خویشم شمرد بار

من کیستم و در چه شمارم همه دانند

باران اگرت جان و سر آرند بتحقه

من نیز به باران تو بارم همه دانند

گر خلق ندانند کمال این سخن کیست

چون معنی نو در قلم آرم همه دانند