صامت بروجردی » اشعار مصیبت » شمارهٔ ۳۱ - مدح و مصیبت رقیه خاتون(ع)

بود در شهر شام، از حسین دختری

آسیه فطرتی، فاطمه مَنْظری

تالیِ مریمی، ثانیِ هاجری

عفت کردگار، عصمت اکبری

لبْ چو لعلِ بَدَخْش، رخ عقیق یمن

او سه ساله بُد و عقل چِل ساله داشت

با چهل ساله عقل، رویْ چون لاله داشت

لاله‌ی روی او، همچو مه هاله داشت

هاله پرده ز رخ، چون گل ژاله داشت

ژاله آری نکوست، بر گل و نسترن

شد رقیه ز باب، نام دل‌جوی او

نار طور کلیم، آتش روی او

همچو خیرالنسا، خصلت و خوی او

کس ندیده‌ست چون، چشم جادوی او

نرگسی در خَتا، آهویی در خُتَن

گرچه اندر نظر، طفل بود و صغیر

گرچه می‌آمدی، از لبش بوی شیر

لیک چون وی ندید، چشم گردون پیر

دختری با کمال، اختری بی‌نظیر

شوخ و شیرین کلام، خوب و نیکو سخن

از تُخوم زمین، تا نجوم سما

دیده در حُجر او، تربیت ماسوا

قره العین شاه، نور چشم هدا

هم ز امرش روان، هم به حکمش به‌پا

عزم گردون پیر، نظم دِیْر کُهن

بر عموها مدام، زینت دوش بود

عمه‌ها را تمام، زیب آغوش بود

خواهران را لبش، چشمه‌ی نوش بود

خُردی‌اش را خِرَد، حلقه در گوش بود

از ظهور ذُکاء، از وفور فُطَن

بس که نشْو و نُما، با پدر کرده بود

روی دامان او، نازپرورده بود

بابش اندر سفر، همره آورده بود

پیش گفتار وی، بنده پرورده بود

از ازل شیخ و شاب، تا ابد مرد و زن

خنده‌اش دل‌ربا، گریه‌اش جان‌گداز

شاه اقلیم قُرب، ماه برج حجاز

چون برادر بزرگ، چون پدر سرفراز

نزد باب عزیز، آن مه دلنواز

هم جلیس سفر، هم انیس وطن

دیده در کودکی، گرم و سرد جهان

خورده بر ماهِ رخ، سیلی ناکسان

کشفْ کرده سنان، بر زنان بر سنان

رنگ رخسار راِ، از عطش باختْگان

یا چه یعقوب در، کنج بیت‌الحَزَن

از یتیمی فلک، کار او ساخته

رنگ رخسار را، از عطش باخته

از فراق پدر، گشته چون فاخته

بانگ کو کوی او، شورش انداخته

در زمین و زمان، از بلا و مِحَن

داغ تبخاله را، پای وی پایدار

طوق در گردنش، از رَسَن استوار

وز تپانچه بُدَش، ارغوانی عِذار

گریه طوفان نوح، ناله صوت هَزار

اشک وی جان‌خراش، آه وی دل‌شِکَن

در صغیری اسیر، شد چه بعد از پدر

برد با درد و داغ، روز و شب را به‌سر

گاه بودی خموش، گه شدی نوحه‌گر

می‌شدی گه به پا، می‌زدی گه به‌سر

نه قرارش به جان، نی توانش به تن

در خرابه سُکون، ساخته‌ای در کُرَب

بود «اَیْنَ اَبی»، کار او روز و شب

شامگاهان به‌رنج، روزها در تَعَب

ای عجب ای سپهر، از تو ثُمَّ العَجَب

تا کجا دون نداشت، شرمی از خویشتن؟

قدری انصاف کن، آخر ای هرزه‌گرد

عترت مصطفی، وین‌قَدَر داغ و درد؟

شد زنانْشان اسیر، یا که شد کشته مَرد

آخر این بی‌گناه، طفلِ بی‌کس چه کرد؟

تا که شد مبتلا، اینقدر در فِتَن

در خرابه شبی، خفته و خواب دید

آفتابی به خواب، رفت و مهتاب دید

آنچه از بهر وی، بود نایاب دید

یعنی اندر به‌خواب، طلعت باب دید

جای در شاخِ سَرْو، کرد و برگ سمن

شاهزاده به‌ شَه، مدتی راز داشت

با پدر بهرِ راه، جانِ دَمساز داشت

از شکایت ز شِمْر، شور و شهناز داشت

ناگهانش ز خواب، بخت بد باز داشت

گشت بیدار و ماند، شِکْوه‌اش در دهن

در سراغ پدر، کرد آن مستمند

باز چون عندلیب، آه و افغان بلند

عرش را همچو فرش، در تزلزل فِکَند

ساخت چون نی بلند، ناله از بند بند

جامه‌ی جان ز نو، چاک زد دردمند

زد در آن شب به شام، قَرق آهش عَلَم

سوخت بر حال خویش، جان اهل حرم

باز اهل حرم، ریخت از غم به هم

گشته هر یک ز هم، چاره جو بهر غم

ام کلثوم زار، زینب مُمتَحَن

ناله وی رسید، چون به گوش یزید

کرد بهرش روان، رأس شاه شهید

آن یتیم غریب، چون سر باب دید

زد به‌سر دستِ غم، وز دل آهی کشید

همچو (صامت) پرید، مرغ روحش زِ تَن