صامت بروجردی » کتاب الروایات و المصائب » شمارهٔ ۴۱ - قصه معراج و شهادت حضرت امیر(ع)

در شب معراج هادی سبل

خواجه امکان محمد(ص) عقل کل

دید اندر آسمان پنجمین

شکل زیبای امیرالمومنین(ع)

گفت یا جبریل تصویر چیست

این گرامی صورت زیبای کیست

عرض کرد ای باعث کون و مکان

آرزو کردند اهل آسمان

تا کنند آئینه دل منجلی

از نگاه ماه رخسار علی

نزد ایزد با تمنای تمام

بر زمین سودند روی احترام

کای پدید آرَنده بالا و پست

از تو در هستی هویدا هر چه هست

شد بنی‌آدم ز لطف کردگار

در زمین از وصل حیدر کامکار

با علی هستند دایم روبرو

شادکام از لذت دیدار او

از پی درک حضور بوتراب

«ربنا با لیتناکنا تراب»

کام ما را هم روا کن ای خدا

از پی درک حضور مرتضی

پس اجابت کرد خلاق ملک

دعوت خیل ملک را در فلک

یعنی از انواع قدس خویشتن

صورتی آراست حی ذوالمنن

برد صنعتها در آن صورت به کار

آفرین بر صورت صورت نگار

شد دگر خیل ملایک و امطاف

صورت حیدر به هنگام طواف

یافت تسکین قلب سکان سما

سال‌ها از صورت شیر خدا

تا به سجده این ملجم زد ز کین

تیغ بر فرق امام المتقین

در زمین چون شیر حق را سر شکافت

در فلک هم تارک حیدر شکافت

زین سبب شد کز خروش و ولو برای او

شد زمین و آسمان در ولو برای او

جبرئیل از عرش در داد این ندا:

«هدمت والله ارکان الهدی»

آه از آن ساعت که بی‌تاب و توان

شد علی در خانه از مسجد روان

آه کلثوم جگر خون سرکشید

زینب از سر در حرم معجر کشید

خون‌چکان شد مجتبی از هر دو عین

شد به دامان اشگ گلگون حسین

دیده بگشود آن امام ممتحن

بهر تسکین حرم از مرد و زن

با حسن گفت ای مرا نور بصر

آن زمان کن گریه ای جان پدر

کز شرار ز هر سوزد پیکرت

او فتد لخت جگر اندر برت

یا حسین گفت ای شه گلگون قبا

گریه کن اندر زمین کربلا

آن زمان کز قوم کوفی هر طرف

می‌زند بی‌حد پی قتل تو صف

اینقدر خواهی نمودن العطش

تا ز بی‌آبی کنی هر لحظه غش

طاقتت از مرگ قاسم کم شود

از غم عباس پشتت خم شود

بر گلوی اصغر، آن طفل صغیر

جای شیر آید ز میدان نوک تیر

می‌برد از چشم حق بین تو نور

داغ اکبر تا صف یوم النشور

عاقبت گردد سرت ای ارجمند

برسنان کوفیان یک نی بلند

عارضت چون آفتاب انوری

در تنور آخر شود خاکستری

پس به زینب گفکای بی‌صبر و تاب

گریه کن در رفتن شام خراب

گرهی کن روزی که در بازار شام

می‌برندت پش چشم خاص و عام

داغ من کرد از جهالت ناامید

پس چه خواهی کرد در بزم یزید

آن زمان دندان بنه اندر جگر

کز جفا بینی یزید بد سیر

می‌زند از قهر چوب خیرزان

بر لب شاهنشه لب تشنه‌گان

نیست یارای نوشتن خامه را

مختصر کن (صامت) این هنگامه را