صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

مرد عاشق‌پیشه از کفران نعمت ننگ دارد

هرچه معشوق از تغافل کار بر وی تنگ دارد

توشه راه محبت نیست جز بار توکل

رهرو این ره چه غم از دوری فرسنگ دارد

نیک بستانی‌ست اما بوی عشق از وی نیاید

کیست تا پای طلب از حب دنیا لنگ دارد

ای که داری چشم یکرنگی از این اوضاع گیتی

بر کف از خون بسی امید و اران رنگ دارد

پر کن از صهبای وحدت هر سحر جام صبوحی

می‌مترس از محبت کو بر کف خود سنگ دارد

نفس سرکش را عنان‌گیری نما وقت ضرورت

کایمن از جان نیست هر پر دل که بر سر جنگ دارد

گر دل (صامت) نگردد صاف با دنیا چه باشد

صحفه آیینه دایم احتراز از زنگ دارد