کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۲

گر به سنگ سنمم عشق تو دندان شکند

دل ز لبهای تو دندان طمع بر نکند

آنچنان ساده رخی داری و لغزان که برو

گر نشیند مگسی افتد و پایش شکند

چون به قانون نظر وصل بتان ممکن نیست

بی تو دل صبر ضروری چه کند گر نکند

زاهد از گریه گره انداخت مصلی بر آب

عاشق روی تو سجاده در آتش فکند

کتم از مگس خال تو بس کر پس مرگ

عنکبوت آید و بر خاک مزارم بتند

عقل فرهاد برفت از لب شیرین ورنی

هیچ کسی جو به لب چشمه حیوان نکند

گر شود آگه از استادی آن غمزه کمال

پیش او ساحر بابل رضی الله بزند