کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸

صوفی از رندان بپوشد می که در خلوت بنوشد

شد کهن بالای خمها خرقه اش تا کی بپوشد

دلق و سجاده نهاده دم بدم در رهن باده

باز در بازار دعوی پارسائیها فروشد

من ز شوق گلرخان نالم نه از جور رقیبان

گرچه خارش دل خراشد بلبل از مستی خروشد

بر رخش چون دیده بنهادم سرشک آمد بجوشش

آب گرمی مینهم بالای آتش چون بجوشد

خون دلها خوش نباید خوردنش بی ناله ما

دلبر نازک طبیعت باده بی مطرب ننوشد

دیدم آن لب بر وی از مشک به این خط نوشته

گر نه شیرین است اینجا این همه مور از چه جوشد

جست و جوی آن دهان میکن کمال امکان که بایی

خاتم جم با کف آرد هر که در جستن بکوشد