کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۹

سر ما را نرسد اینکه به پای تو رسد

گر رسد دیده بروی تو برای تو رسد

بر دل و جان چو غم و درد نو سازند نصیب

جگر سوخته را داغ جفای تو رسد

بعد صد ساله جفا با من از بار جدا

گر کند عمر وفا بوی وفای تو رسد

زاهد از بیم بلا سر به دعا کرد فرو

عاشقان روی به بالا که بلای تو رسد

درد ما را نرسد مرهم و درمان ز طبیب

گر رسد دارویی از دارشفای تو رسد

بر درت می کندم منع ز دریوزه رقیب

سگ نخواهد که نصیبی بگدای تو رسد

حاجت حلقه زدن نیست درین باب کمال

این قدر بس که به آن گوش دعای تو رسد