ز مستی چشم او هرگز به حال ما نمیافتد
به هر جانی بیفتد مست و او قطعا نمیافتد
چو خاک ره شوم زین پس من و سودای زلف او
که خاک راه را در سر جز این سودا نمیافتد
به کویت رند دُردیکش سبو بر سر برآید خوش
چه میها در سر است او را عجب کز پا نمیافتد
به روز صید هر تیری که اندازی و گردد گم
بیا آن در دل ما جو که دیگر جا نمیافتد
چه خوش افتاده است آن درّ یکتا بر بناگوشت
که بر گل قطره باران چنین زیبا نمیافتد
از دورت کی توان دیدن چو ننمایی به ما بالا
نمیبینیم مه تا چشم بر بالا نمیافتد
نخستین دیدهها افتد بر آن پا آنگهی سرها
به خاک پایت از تنها سر تنها نمیافتد
نمیافتد رقیب اصلا به روی آب چشم من
چه افتادست این خسی را که در دریا نمیافتد
شبی کآن مه به چرخ آید کمال آنجا فکن خود را
که صوفی در چنین رقصی به دور آنها نمیافتد