کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶

زآن پیش که جان در تتق غیب نهان بود

عکس رخ دلدار در آئینه جان بود

از خواب عدم دیده دل نا شده بیدار

در دیده و دل نقش خیال تو عیان بود

آن دم که نبود از دل و جان هیچ نشانی

بر چهره عشاق ز داغ تو نشان بود

هر نقش که از کارگاه غیب بر آمد

بردیم گمانی که تو آنی نه چنان بود

با حلقه گیسوی تو شوریده دلانرا

هر حال که در کعبه به بتخانه همان بود

عشق از طرف بار پدید آمده از آغاز

معشوق شنیدی که به عاشق نگران بود

در پای تو جان داد کمال وز جهان رفت

المنة لله که تمنای وی آن بود