حدیث حسن او چون گل به دفتر درنمیگنجد
از آن عارض به جز خملی در این دفتر نمیگنجد
نگویند آن دهان و لب ز وصفت آن میان رمزی
چو آنجا صحبت تنگست مویی درنمیگنجد
به آن لب ساقیا گویی برابر داشتی می را
که میهای سبو از ذوق در ساغر نمیگنجد
سرشک و آه چون دارم درون چشم و دل پنهان
که دود این و سیل آن به بحر و بر نمیگنجد
تمنای تو میگنجد درون سینه و دل بس
درین غمخانهها دیگر غم دیگر نمیگنجد
کمال از سر گذر آنگه قدم نه در حریم او
که از بسیاری جانها در آن در سر نمیگنجد