کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۵

چه کم شود ز تو ای مه که برمنت گذر افتد

که با بروزنم از رویت آفتاب در افتد

شبی که بر سر کویت کنیم اشک فشانی

نظاره کن که ثریا به منزل قمر افتد

دلم حدیث میانت بی شنید و هنوزش

نه ممکن است به این نکته دقیق در افتد

بدل بگوی که رحمی بکن به حال ضعیفان

وگر نه سنگ بدگان آبگینه گر افتد

تو تیغ بر کش و ناوک بدست غمزه رها کن

که این خدنگ ازو بر نشانه کارگر افتد

من از لیت نتوانم که جانه برم به سلامت

بمیرد آخر کار آن مگس که در شکر افتد

همه خیال تو بندد کمال خسته به محمل

چو سوی منزل خاکش عزیمت سفر افتد