کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۱

چشمش را عقل و مبه و جان زد

این دزد هزار کاروان زد

هر نیر بلا که سوی دلها

از غمزه کشید بر نشان زد

خاک در او چو دیده دریافت

اشک آمد و سر بر آستان زد

مه کرد شبی طواف آن گوی

صد چرخ دگر به ذوق آن زد

در پوزه دستبوس کردم

دستم بگرفت و بر دهان زد

شد خسته ز لطف آن بناگوش

هرگه در گوش او برآنه زد

در شد سخن کمال و زد لاف

لاف از سخن چو در توان زد