کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

تا رخت روشنی دیده نشد

دیده را روشنی دیده نشد

در نه پیچند بدر غم شب و روز

تا برخ زلف تو پیچیده نشد

در لبت زلف نه پیچده چه عجب

چه شکر بود که پیچیده نشد

رازم از چاک گریبان شده فاش

که چنان بود که پوشیده نشد

گرچه شد دل ز غمت یکسر مو

یکسر موز تو رنجیده نشد

تا کی است این ستم ای سنگین دل

عاشق از سنگ تراشیده نشد

همه در خاک رهت پوسیدیم

بود با داغ نو دزدیده نشد

مگر آن دیده که تو دیده شوی

هم کف پای تو بوسیده نشد

کی خورد بر ز تو نادیده کمال

نخل تا دیده نشد چیده نشد