کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

پیوسته ابرویت دل این ناتوان کشد

مردم کمان کشند و مرا آن کمان کشد

هرجنس را که هست کشد دل به جنس خویش

زآنت کمند مو طرف آن میان کشد

فرهاد نقش یار خود ار بر زدی به سنگ

نقش ره تو دیده بر آب روان کشد

بگشای لب به خنده تو پیش شکر فروش

تا رخت خود به خانه پیش ز پیش دکان کشد

زآنسان که سوی خویش کشد مور دانه را

خط دانه های دل ما چنان کشد

آواز ما ز گریه بسیار نم کشید

عاشق دگر چگونه تواند فغان کشد

سوزد دوباره اختر برگشته کمال

شبها کمال آه که بر سر آسمان کشد