کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

افتاد دل از پای و ندانم ز چه افتاد

فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد

هر خانه که در کوی طرب ساخته بودیم

سیلاب غمش آمد و بر کند ز بنیاد

گوید به رقیبان که فراموش کنیدش

بنگر بچه فن می کند از عاشق خود باد

مجنون چه کند کاین کشش از جانب ایلیست

گر میل نمیدید دل از دست نمی داد

منعم مکنید از لب شیرین که در آخر

گشتند پشیمان همه از کشتن فرهاد

فرهاد به جز سنگ نمی سفت و من امروز

در سفته ام از عشق به بین صنعت استاد

بفرست به خوارزم کمال این همه دره

گز شوق بغلطنه به آواز گهر زاد