کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷

از باد سر زلفت یک روز پریشان شد

جان و سره مسکینان در پای تو ریزان شد

حال دل خود گفتم با چاره گر دردی

بیچاره به درد دل آهی زد و گریان شد

چشم که رسید آیا باز این دل خرم را

کز ناوک مژگانی آزرده پیکان شد

دل خواست شدن سوئی جان نیز روان با او

تا تو ز نظر رفتی هم این شد و هم آن شد

باشد همگی تاوان بر چشم من گریان

هر خانه که از باران در کوی تو ویران شد

آن مه که شبی دیدی در حسن تمام او را

از شرم جمال تو ماهیست که پنهان شد

می گفت کمال از می دارم هوس توبه

چون دید رخ ساقی از گفته پشیمان شد