آن شوخه به ما جز سر بیداد ندارد
با وعده دل غمزده شاد ندارد
کرد از من دل شیفته آن عهدشکن باز
آن گونه فراموش که کس یاد ندارد
بلبل چه فرستد سوی گل تحفه که در دست
بیچاره به جز ناله و فریاد ندارد
بر عهد تو تکیه نتوان کرد و وفا نیز
کاین هر دو بناییست که بنیاد ندارد
هر دل که نپوشد نظر از گوشهٔ آن چشم
مرغیست که اندیشهٔ صیاد ندارد
تو جنگ میاموز بدان غمزه که آن شوخ
در فتنهگری حاجت استاد ندارد
بر حال کمال ار نکنی رحم عجب نیست
شیرین ز تجمل سر فرهاد ندارد