کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵

آن جگر گوشه ز خون دل ما بس نکند

مست شد چشمش ازین باده چرا بس نکند

غمزه را گر بزند زلف، ببندد به دو دست

هرگز این از ستم و آن ز وفا بس نکند

نشکیید دل پرخون من از صحبت یار

غنچه از همدمی باد صبا بس نکند

به غلامئ دل من چو گواه آری خال

خط برون آورد آن رخ، به گواه بس نکند

دل در ابروی تو خالی ز دعاگوئی نیست

هر‌که محراب‌نشین شد ز دعا بس نکند

گرچه صد ناوک از آن غمزه مرا برجانست

این قدر زخم ز نو، جان مرا بس نکند

از سر کوی تو هرگز نشود دور کمال

تا در مرگ ز دریوزه گدا بس نکند