کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

هرگز به درد دوست دل ما ز جا نرفت

رنجور عشق او سوی دارالشفا نرفت

بیمار چشم و خسته آن غمزه بر زبان

نام ثفا تبرد و به فکر دوا نرفت

بر جان ز غمزهای نو بیش از هزار تیر

آید صد آفرین که خدنگی خطا نرفت

در صیدگاه چشم تو از حلقه های زلف

مرغی ندیده ام که به دام بلا نرفت

از سالکان راه نو کی یی سرشک و آه

نهاد پا بر آب و به روی هوا نرفت

آنرا که پای بود نداد این طلب ز دست

وآنکسی که چشم داشت در این راه به پا نرفت

زین آستان نبرد پناهی به کی کمال

درویش کوی تو به در پادشا نرفت