کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

گل به صد لطف بدید آن بر و پنداشت تن است

شکل خود دید همانا چو ز آبت بدن است

نازک اندام که ز آسیب صبا تاب نداشت

ظلم باشد اگر از برگ گلش پیرهن است

ای گل از سیم بناگوش بتم گیر به وام

مایه حسن و میندیش که قرض حسن است

نکنم جز به خیال قد تو قصه دراز

بلبلان را سخن ار هست به سرو چمن است

نیست الا اثر سوز دل و آه درون

بر لب از خال تو این دود که بر جان من است

مشک بر گردن آن ترک خطا چیست ز زلف

بت چینش مگر آورده خراج ختن است

میچکد آب حیات از سخنان تو کمال

سخن این است که گویی تو دگرها سخن است