کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

گفتی از آن ماست دلت جان از آن کیست

اینجا نگر که داغ که آنجا نشان کیست

تن خاک شد بر آن در و هرگز به کوی تو

یک شب سگی نگفت که این استخوان کیست

باری مرا به حسرت درد نو سوخت جان

کا درد بی دوای نو درمان جان کیست

نرسم که رفت بوس ز شادی شوی هلاک

ای جان ز لب مپرس که این آستان کیست

گفتم به جان غم تو بخواهم خرید گفت

ای مفلس زبان زده بنگر زبان کیست

دشنام میدهی و میدانی اینقدر

کاین راحتم بگوش رسد از زبان کیست

هر لحظه پرسیم که تو زآن کینی کمال

آری همین قدر نشناسی که زآن کیست