غم عشق را هیچ تدبیر نیست
بجز وصل و آنچز به تقدیر نیست
به قتل محبان فا مانع است
و گر نه ز محبوب تقصیر نیست
گرفتم که بر دل زدی ناوکم
دریغیت هیچ آخر از تیر نیست
رها کن سر زلف در دست دل
که دیوانه را به ز زنجیر نیست
مکن صوفیا ذکر خلوت به من
که بیشم سر زهد و تزویر نیست
به پاکی و روشندلی ای جوان
می سالخورده کم از پیراه نیست
به مقصد قدم زودتر به کمال
که جز آنت از دست تأخیر نیست