کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست

رین شیوه به اندازه مردی است که مردست

آنکس که درین صرف نکردست همه عمر

بیچاره ندانم که همه عمر چه کردست

زاهد چه عجب گر کند از عشق تو پرهیز

کس لذت این باده چه داند که نخوردست

عاشق که نه گرمست چو شمع از سر سوزی

گر آتش محض است به جان تو که سردست

اشکی که بود سرخ چو رخسار تو داریم

ما را ز تو تشریف نه تنها رخ زردست

بی شک که بر آن در من خاکی ز ضعیفی

بنشستم و پنداشت رقیب نو که گردست

گر هست کمال از دو جهان فرد عجب نیست

این نیز کمالی است که آزاده و فردست